نقد سریال داستان جنایی آمریکایی
فصل 10 AHS دارای دو قسمت است، Red Tide و Death Valley. با نوشتار نقد فصل 10 سریال داستان ترسناک آمریکایی همراه فیگار بمانید.
فیلمنامه نویس هری گاردنر (فین ویتروک)، همسر باردارش دوریس (لیلی راب) و دخترشان آلما (رایان کیرا آرمسترانگ) به استان شهر ماساچوست نقل مکان میکنند تا هری بتواند یک فیلم نامه تلویزیونی را تکمیل کند.
هری با نمایشنامه نویس موفق آستین سامرز (ایوان پیترز) و رمان نویس پرفروش سارا “بل نوآر” کانینگهام (فرانسیس کانروی) روبرو میشود که راز موفقیت خود را با او در میان میگذارند: یک قرص سیاه که توسط زنی مرموز و معروف به “شیمیدان” ساخته شده است. با نوشتار نقد فصل 10 سریال داستان ترسناک آمریکایی همراه فیگار بمانید.
نقد فصل 10 سریال داستان ترسناک آمریکایی
آیا استیو جابز یک بیگانه است؟
فهرست مطالبی که در ادامه نوشتار نقد فصل 10 سریال داستان ترسناک آمریکایی خواهید خواند به شرح زیر است:
- توضیح علمی پشت قرص های سیاه
- چرا مصرف کنندگان قرص سیاه به خون نیاز دارند؟
- چرا قرص ها فقط خلاقیت افراد با استعداد را افزایش میدهند؟
- دیدار آیزنهاور با فرازمینیها
- دوایت آیزنهاور و نیل مکدوناف در فصل 10 AHS
- آیا استیو جابز یک بیگانه است؟
- توطئه و استنلی کوبریک
توضیح علمی پشت قرص های سیاه
قرص های سیاه فصل 10 AHS انسانها را به خون آشام های غریب تبدیل میکند و قسمت 4 علم واقعی پشت این دگرگونی مرموز را توضیح میدهد. همه چیز با هری گاردنر (فین ویتروک)، فیلمنامه نویس مبارز شروع میشود که برای زمستان به همراه همسر باردار و دختر ویولونیست با استعدادش به استان ویولن تاون نقل مکان میکند، به این امید که بتواند دوباره بنویسد.
وقتی به آنجا میرسند، خانواده متوجه چیز شومی در مورد شهر میشوند، بهخصوص اینکه چگونه برخی از ساکنان مردمی پرخاشگر، رنگ پریده و تقریباً غیرانسانی هستند و برخی دیگر افراد بسیار با استعدادی هستند که ظاهراً از الهامات شهر شکوفا شدهاند.
هنگامی که هری نگاه دقیقتری به شهر میاندازد، متوجه میشود که قتلها، افراد رنگ پریده و خونخواران با استعداد محصول قرصهای سیاه مرموز ساخته شده توسط The Chemist (آنجلیکا راس) هستند.
هری با دیگر ساکنان با استعداد پیتاون، بل نوآر (فرانسیس کانروی)، نویسنده رمان های پرفروش، و آستین سامرز (ایوان پیترز)، نمایشنامه نویس برنده جایزه دوست میشود.
آنها او را با قرص سیاه آشنا میکنند که به سرعت ذهن خلاق او را باز میکند و او را از بلاک نویسنده رها میکند و به او اجازه میدهد در مدت زمان کوتاهی چندین فیلمنامه با کیفیت بالا بنویسد. متأسفانه، مصرف قرص های سیاه دارای چند عارضه جانبی ناخواسته است، مانند تبدیل مصرف کنندگان به افراد خون آشام همانند فیلم ها و سریال های خون آشامی.
اگرچه قرص های سیاه American Horror Story موهبتی برای خلاقان با استعداد است، اما اثرات نامطلوبی بر روی کاربران بی استعداد دارد و آنها را به افراد رنگ پریده تبدیل میکند. هنگامی که فردی بی استعداد قرص سیاه را مصرف میکند، موهای خود را از دست میدهد، توانایی های شناختی خود را از دست میدهد، رنگ چهره به طور فزاینده ای رنگ پریده میشود و پرخاشگری شدیدی ایجاد میکند که باعث میشود فقط بر رفع تشنگی خون تمرکز کند. در یک سری فلش بک در American Horror Story: Red Tide قسمت 4، داستان پس زمینه The Chemist و علم پشت قرص های سیاه در نهایت توضیح داده میشود.
هنگامی که شیمیدان برای اولین بار به شهر نقل مکان و با میکی (ماکولی کالکین) ملاقات میکند، مشخص میشود که در 9 سال گذشته به عنوان مهندس بیوشیمی برای ارتش کار کرده است و در انجام آزمایش ها کمک کرده است.
دولت میخواست راهی برای تغییر شیمیایی مغزها و ساخت سربازان کارآمدتر پیدا کند، و راهی که آنها قصد داشتند این کار را انجام دهند، کشف چگونگی مهار خلاقیت در مغز سربازان بود. شیمیدان میگوید که قبل از اینکه بفهمند چگونه جلوی خلاقیت را بگیرند، ابتدا باید کشف کنند که قفل آن را باز کنند، به این معنی که آنها باید آزمایش کنند که خلاقیت در مغز از کجا میآید.
ترکیبات واقعی موجود در قرصهای سیاه کاملاً توضیح داده نشده است، اگرچه یک عنصر مطمئن در آن خون است، اگرچه خون عنصری قابل بحث در عملکرد این قرص است.
بیشتر بخوانید:
- بهترین فیلمها و سریالهای 2022
- بهترین فیلمها و سریالهای 2021
قبل از اینکه ارتش تصمیم بگیرد قرصهای سیاه را روی افراد انسانی آزمایش کند، (غیر اخلاقی) آن را روی گروهی از میمونها آزمایش کردند. شیمیدان Red Tide فاش میکند که ابتدا، آنها قبل از دادن قرصها، آمار بخشهای خلاق مغز و میزان شلیک نورونها را اندازهگیری کردند – شلیک/فعالیت بالای نورون سیگنالهای توانایی شناختی و خلاقیت بالاتری دارد.
سپس، آنها نحوه واکنش میمونها به قرصها، بهویژه تفاوتهای بین میمونهای خلاق و غیرخلاق را تجزیه و تحلیل کردند. به نظر میرسد زمانی که The Chemist به استان شهر داستان ترسناک آمریکایی نقل مکان کرد، ساکنان اولین سوژه های انسانی این مطالعه تحقیقاتی بودند.
طبق مطالعات او روی میمونها، این قرصها با لوب پس سری مغز که به گفته The Chemist مسئول بالاترین سطوح خلاقیت مغز است، تعامل دارند. این نکته برای مطالعات علمی واقعی، که در آن خلاقیت یا استعداد از چندین نواحی مغز ناشی میشود، کاملاً دقیق نیست، اما در پایان، قرصی نیز وجود ندارد که بتواند افرادی مانند رایان مورفی را به خون آشام تبدیل کند.
شیمیدان American Horror’s Story توضیح میدهد که وقتی یک کاربر با استعداد قرص را مصرف کند، این ماده شیمیایی به طور تصاعدی سرعت انتقال نورون ها را در نواحی مغز مرتبط با خلاقیت و مهارت های شناختی افزایش و سرعت و فرکانس فعالیت مغز را حتی 1000 برابر افزایش میدهد. نرخ نرمال – توضیح میدهد که چرا مصرف کنندگان با استعداد میتوانند در هنگام مصرف قرص با چنین سرعت، شدت و با این کیفیت از استعداد خود استفاده کنند. در ادامه با نوشتار نقد فصل 10 سریال داستان ترسناک آمریکایی همراه فیگار باشید.
چرا مصرف کنندگان قرص سیاه به خون نیاز دارند؟
اولین باری که شیمیدان متوجه میشود که انسان ها پس از مصرف قرص های سیاه تشنگی به خون پیدا میکنند، زمانی است که کشتار شروع میشود. او سپس توضیح میدهد که وقتی ارتش آنها را روی میمونها آزمایش میکرد، سوژههای بیاستعداد که از درک کمبود استعداد آنها بسیار عصبانی میشوند، دیگران را میکشتند، سپس به طور مرموزی خون آنها را مینوشیدند.
بیشتر بخوانید:
- بهترین فیلم های نتفلیکس 2022
- بهترین سریال های نتفلیکس 2022
از قبل از Red Tide، یافتههای شیمیدان در مطالعات قبلیاش نشان داد که نیاز به خون از ماده شیمیایی موجود در قرصهای سیاه ناشی میشود که سطح سدیم، پتاسیم، کلسیم و منیزیم خون آنها را به شدت کاهش میدهد. برای اینکه مصرف کننده قرص سیاه بتواند سطح چنین مواد معدنی را در جریان خون خود به حالت عادی بازگرداند، تمایل شدیدی به نوشیدن خون دیگران دارد. با نقد فصل 10 American Horror Story همراه ما بمانید.
چرا قرص ها فقط خلاقیت افراد با استعداد را افزایش میدهند؟
شیمیدان توضیح میدهد که این قرصها فقط روی افرادی که قبلاً مهارتهای شناختی بالاتر و فعالیت نورونهای متراکم در مهارتها و زمینههای خلاقانه داشتند، قبل از مصرف آنها تأثیر مثبت دارند.
قرصهای سیاه American Horror Story از لحاظ فنی افراد را خلاقتر نمیکنند، آنها سطح خلاقیت او را افزایش میدهند و به ایدههای خلاقانهای که از قبل در ذهن دارند، استفاده میکنند و به سادگی آنها را سریعتر و با وضوح شدید بیرون میآورند. در ادامه با نوشتار نقد فصل 10 سریال داستان ترسناک آمریکایی همراه فیگار باشید.
دیدار آیزنهاور با فرازمینیها
کسانی که در زمینه یوفوها و دیدار موجودات فرازمینی از زمین تحقیق میکنند، مدعی هستند، آیزنهاور، رئیس جمهور پیشین آمریکا سه بار با موجودات فرازمینی دیدار کرد. اما ماجرای ادعایی از چه قرار است؟
دوایت دیوید آیزنهاور معروف به آیک، اعتقادی قوی به حیات در دیگر سیارههای جهان داشت. در فوریه ۱۹۵۴ زمانی که وی در حال گذراندن تعطیلات در «پالم اسپرینگز» (شهری در جنوب کالیفرنیا) بود، در بعد از ظهر روز شنبه ناپدید میشود. افراد بسیاری شاهد این ماجرا بوده اند که آیزنهاور و دیگر مقامات اف بی آی، دیدار با موجودات فضایی را با پیامهای تله پاتیک برقرار کردند.
بیشتر بخوانید:
- بهترین انیمیشن های کمدی 2022
- بهترین سریال های کمدی 2022
طبق اعلام طرفداران نظریه توطئه و یوفولوژیست ها، دوایت آیزنهاور قراردادی محرمانه با بیگانگان فضایی منعقد کرده بود که به «پیمان گریادا» (Greada Treaty) معروف است. دستور اخیر دونالد ترامپ برای ایجاد «نیروی فضایی» نیز سبب شد طرفداران این نظریه، این اقدام را به عنوان سندی برای ادعاهای خود در این خصوص قلمداد کنند. در ادامه نوشتار نقد فصل 10 سریال داستان ترسناک آمریکایی با ما همراه باشید تا ربط این دیدار را با سریال American Horror Story بفهمید.
دوایت آیزنهاور و نیل مکدوناف در فصل 10 AHS
AHS: Death Valley رئیس جمهور آیزنهاور را در حال توطئه با موجودات فضایی روی زمین نشان میدهد که همانطور که گفته شد از تئوری های توطئه واقعی درباره ملاقاتی در سال 1954 ناشی میشود.
دره مرگ بیگانگان را برای فصل 10 به داستان ترسناک آمریکایی بازمیگرداند و با توطئه های زندگی واقعی که رئیس جمهور دوایت “آیک” آیزنهاور را به فرازمینی ها در دهه 1950 مرتبط میکرد، مقابله میکند.
فصل 10 داستان ترسناک آمریکایی در دو خط زمانی اتفاق میافتد: دهه 1950، زمانی که آیزنهاور، رئیسجمهور ایالات متحده پس از یافتن خلبان مفقود شده آملیا ارهارت، با بیگانگان ملاقات میکند و به توافقی فراطبیعی میرسد، و امروز که گروهی از دانشجویان پس از یک آدم ربایی باردار میشوند.
دره مرگ نشان میدهد که بیگانگان چندین دهه است که آزمایشهای خود را در ایالات متحده انجام میدهند و در عین حال با پیشرفت سریع فناوری مدرن به کشور کمک میکنند. جدول زمانی مدرن پیامدهای توافق جهانی دوایت آیزنهاور را احساس میکند که بر اساس تئوری واقعی زندگیی است که رئیس جمهور در سال 1954 با بیگانگان ملاقات و گفتگو کرد.
قسمت اول AHS: Death Valley با فراخوانی دوایت آیزنهاور از تعطیلات گلف در پالم اسپرینگز، کالیفرنیا برای یافتن یک هواپیمای بیگانه مرموز که در صحرا نزدیک پایگاه نیروی هوایی ایالات متحده سقوط کرده است، آغاز میشود.
بیشتر بخوانید:
- بهترین فیلم های دی سی 2022 (DC)
- بهترین فیلم های 2022
طبق گزارش واشنگتن پست، این رویداد فرازمینی فصل 10 AHS یک رویداد واقعی بود که در شب 20 فوریه 1954 رخ داد، جایی که آیزنهاور مشکوک به ملاقات با دو بیگانه در آن نقطه بود.
این نشست آشکار در طول هفت دهه گذشته مورد گمانه زنی های فراوانی بوده است، همینطور که به طور مستمر توسط مایکل سالا، استاد سابق دانشگاه آمریکایی، به عنوان یک کنفرانس دیپلماتیک بیگانه مطرح شده است. در حالی که دیدار آیک با بیگانگان در آن شب سرنوشتساز بسیار هیجانانگیزتر و توطئهآمیزتر است، اما توضیح دیگر برای آنچه که او را از تعطیلاتش دور کرد، ملاقات با دندانپزشک بود که توسط سخنگوی آیزنهاور در مطبوعات منتشر شد.
افرادی که از رویدادهای American Horror Story در آن شب عجیب و غریب در سال 1954 حمایت میکنند، معتقدند داستان دندانپزشکی سرپوشی برای ملاقات بیگانگان بوده است.
در بیانیه مطبوعاتی آمده بود که آیک هنگام شام خوردن دندانش دچار مشکل شده است که باعث میشود او در آن شب به دندان پزشکی برود. یکی دیگر از موارد عجیبی که از این نظریه پشتیبانی میکند، گزارش آسوشیتدپرس در آن شب است که شخصیت واقعی دره مرگ مرده است، اگرچه آنها به سرعت مقاله را پس گرفتند و توضیح دادند که آیک در واقع زنده است.
آیزنهاور تا سال 1969 نمرده بود، بنابراین او مطمئناً زنده بود، اما برخی همچنان میپرسند که واقعاً در آن شب و صبح قبل از شرکت در مراسم کلیسایش چه اتفاقی افتاده است. برای سالها پس از آن، نظریهپردازان توطئه بیگانه از این شب سرنوشتساز ۱۹۵۴ به عنوان «اولین تماس» بین انسانها و فرازمینیها یاد کردند. گمان میرود که آیک حداقل دو بار دیگر با این گونه ملاقات کرده و در نهایت آنچه را که برخی از آن به عنوان پیمان Greada یاد میکنند را امضا کرد.
ظاهراً این بیگانگان به دلیل ظاهر مشابه آنها “اسکاندیناوی” لقب گرفتند و معاهده ای امضا شد که در آن AHS: بیگانگان پناهجوی مانند فن آوری پیشرفته و خرد خود را با آیزنهاور به اشتراک خواهند گذاشت، اگر رئیس جمهور موافقت کند سلاح های هسته ای آمریکا را منحل کند.
این معامله همچنین به گونههای بیگانه «گریها» اجازه میداد تا گاوها و انسانها را برای آزمایش، مانند آدمرباییهای فرازمینی در قسمت اول «دره مرگ» ببرند. چند نفر نیز ادعا کرده اند که در طول سال ها در این جلسه حضور داشته اند و در مورد معامله آیک با بیگانگان سکوت کرده اند. به نظر نمیرسد که رئیسجمهور آیزنهاور مانند داستان ترسناک آمریکایی هرگز با یافتن آملیا ارهارت بازگشته مرتبط بوده است، اما مطمئناً لایهای به توطئه عمیق دولتی پیشنهاد شده توسط علاقهمندان به بیگانگان اضافه میکند. در ادامه با نوشتار نقد فصل 10 سریال داستان ترسناک آمریکایی همراه فیگار باشید.
آیا استیو جابز یک بیگانه است؟
استیو جابز، یکی از بنیانگذاران شرکت اپل، به طور شگفت انگیزی در یک مرکز بیگانه/انسان در American Horror Story: Death Valley ظاهر میشود و نشان میدهد که این نابغه ممکن است در واقع خود یک بیگانه باشد.
فصل 10 داستان ترسناک آمریکایی، قسمت 2، به اسرار دولتی و تغیراتی را که در مردم ایالات متحده در Red Tide انجام میدهند، مورد بحث قرار میدهد، اما با پیچ و تاب بسیار فراطبیعی تر. دره مرگ فاش میکند که رئیس جمهور دوایت آیزنهاور یک معامله انقلابی با موجودات فضایی روی زمین بسته است و به فرازمینیها اجازه میدهد تا در صورت کمک به پیشرفت فناوری کشور، سالانه 500 آمریکایی را ربوده و روی آنها آزمایش کنند.
بیگانگان در فصل 10 سریال American Horror Story با Asylum متفاوت هستند… زیرا آنها ماموریت بسیار واضحی دارند. اما، بیگانگان Asylum و Death Valley روی باردار کردن انسانهایی که پیدا میکنند متمرکز هستند و سعی میکنند یک گونه کامل خلق کنند.
بیشتر بخوانید:
- بهترین فیلم های آخرالزمانی 2022
- بهترین فیلم های ترسناک 2022
طبق فصل 10 AHS ، هوانورد گمشده مشهور آملیا ارهارت، که به طور مشخص در یک سفر جهانی ناپدید شد، اولین سوژه آزمایشی بیگانگان در سال 1937 بود، در حالی که دره مرگ همچنان پیشرفتهای مرموز و تکنولوژیکی تاریخی را به گردن بیگانگان میاندازد.
عجیب است که جابز تنها شخصیت موجود در مرکز بیگانه است که لباس سفید ساده را بر تن نمیکند، زیرا با پیراهن مشکی به یاد ماندنی و شلوار جین آبی خود مینشیند. مگر اینکه جابز میزبان یک موجود بیگانه باشد، به نظر نمیرسد که او خودش موجودی بیگانه باشد، اما احتمالاً یکی از آزمایشکنندگان اولیه آنها بوده است.
داستان ترسناک آمریکایی نشان میدهد که بیگانگان در تلاش برای رسیدن به یک موجود کامل، مردان و زنان را باردار میکنند، که ممکن است به این معنی باشد که این همان اتفاقی است که برای استیو جابز افتاده است و بیگانگان بعداً به کمک او با اسرار پیشرفتهای تکنولوژیکی انقلابی بهاء میدهند. در ادامه با نوشتار بررسی فصل 10 سریال داستان ترسناک آمریکایی همراه فیگار بمانید.
توطئه و استنلی کوبریک
داستان ترسناک آمریکایی: دره مرگ یک تئوری توطئه قدیمی را بازگو میکند مبنی بر اینکه استنلی کوبریک کارگردانی فرود جعلی آپولو 11 بر ماه را بر عهده داشته است.
در میان پیشفرضهای توطئهآمیز بیگانگان فصل 10 داستان ترسناک آمریکایی، دره مرگ، تئوری توطئه معروف را احیا میکند که استنلی کوبریک فرود «جعلی» ایالات متحده بر ماه را کارگردانی کرده است.
پس از آزمایشهای خون آشام طوری رد تاید با قرصهای سیاه، همانطور که گفته شد دره مرگ به بررسی معاهده سال 1954 رئیسجمهور دوایت آیزنهاور با بیگانگان میپردازد، در حالی که شخصیتهای امروزی عواقب ربوده شدن را تجربه میکنند.
در طول مسیر، دره مرگ تئوریهای توطئه فرازمینی را تایید کرده است و در عین حال تاریخ را با مقصر دانستن مرگها و اسرار قابل توجه بیگانگان، از جمله ناپدید شدن آملیا ارهارت، ترور جی افکی و مرگ مرلین مونرو، بازیگر، بازنویسی میکند.
یکی از بزرگترین تئوریهای توطئه مدرن آمریکایی که با اسرار فرازمینی دره مرگ مرتبط است، این است که ایالات متحده واقعاً فرود روی ماه 1969 را جعلی ساخته است. این یک توطئه جزئی نیست که برای فداکارترین نظریه پردازان بیگانه نگه داشته شده است، زیرا از زمان پخش زنده فرود نیل آرمسترانگ و باز آلدرین روی ماه با آپولو 11 که از تلویزیون پخش شد، برجسته و شناخته شده بود.
ایالات متحده در بحبوحه جنگ سرد و مسابقه فضایی معروف با اتحاد جماهیر شوروی قرار داشت و آمریکا به عنوان اولین کشوری که فضانوردانی را روی ماه فرود آورد و سالم به خانه بازگشت، برنده این رقابت شد و در نتیجه برتری کشور در پروازهای فضایی را به نمایش گذاشت.
در حالی که مدتها به عنوان یکی از بزرگترین دستاوردهای ایالات متحده شناخته میشود، برخی معتقدند که کاملاً جعلی بوده و استنلی کوبریک آن را کارگردانی کرده است.
بیشتر بخوانید:
- بهترین فیلم های علمی تخیلی 2022
- بهترین انیمیشن های 2022
- بهترین فیلم های مارول 2022
- بهترین فیلم های کمدی 2022
- بهترین فیلم های هندی 2022
- بهترین فیلم های آخرالزمانی 2021
- بهترین فیلم های پسا آخرالزمانی 2021
- بهترین فیلم های کمدی ترسناک 2021
- بهترین فیلم های کمدی 2021
- بهترین فیلم های فلسفی 2021
- بهترین فیلم های سورئال (surreal) 2021
- بهترین فیلم های سیاسی 2021
- بهترین سریال های سیاسی 2021
- بهترین فیلم ها و سریال های ذهنی 2021
- بهترین فیلم های حال خوب کن 2021
- بهترین فیلم های اسلشر 2021
- بهتری فیلم های نجات و بقا 2021
- بهترین سریال های اسپانیایی 2021
- بهترین فیلم های اسپانیایی 2021
- بهترین انیمیشن های دی سی 2021
- بهترین مینی سریال های نتفلیکس 2021
- بهترین فیلم های 2021
- بهترین فیلم های نتفلیکس 2021
- بهترین انیمیشن های تاریخی
از همراهی شما تا انتهای نوشتار نقد فصل 10 سریال داستان ترسناک آمریکایی سپاسگزار هستیم. حتما ما را با نظرات خود در رابطه با این نوشتار آگاه کنید. شما میتوانید به عنوان نویسنده مهمان در سایت فیگار عضو شوید و علاوه بر اشتراک نظرات خود در رابطه با مقالهها، نقدها و مطالب خودتان را نیز انتشار دهید. برای مطالعه فراخوان مرتبط با آن بر روی لینک نویسندگی مهمان کلیک نمایید.
فصل سوم American Crime Story رسوایی اخلاقی کلینتون را پوشش میدهد
شبکه FX رسما اعلام کرد سریال درام آنتولوژی American Crime Story «داستان جنایی آمریکایی» ساخته رایان مورفی (Ryan Murphy) برای فصل سوم بازخواهد گشت. عنوان این فصل Impeachment: American Crime Story «استیضاح: داستان جنایی آمریکایی» است که پخش آن از سپتامبر ۲۰۲۰ (شهریور ۹۹) آغاز خواهد شد. تمرکز فصل سوم به نویسندگی و تهیهکنندگی سارا بورگس (Sarah Burgess) روی رسوایی اخلاقی بیل کلینتون رئیس جمهور سابق آمریکا و استیضاحی که طی دهه ۹۰ رخ داد خواهد بود. در ادامه خبر با سینمافارس همراه باشید.
جان لندگراف (John Landgraf) رئیس شبکه FX در این باره گفت:
فرنچایز American Crime Story به معیاری فرهنگی در جامعه تبدیل شده، که محتوای بهتری برای داستانهایی فراهم میکند که شایستگی زیادی دارند، مثل محاکمه او.جی. سیمپسون (O.J. Simpson) و جنایات تراژیک اندرو کونانان که منجر به قتل جیانی ورساچه شد. این فرنچایز برخی از پیچیدهترین و مورد بحثترین داستانهای تاریخ معاصر را به روشی بررسی میکند که قابل درک، ظریف و سرگرمکننده است.
فصل سوم با عنوان Impeachment: American Crime Story نیز ابعاد نادیده گرفتهشده زنانی را بررسی میکند که خودشان را میان رسوایی اخلاقی و جنگ سیاسی پیدا کردند که سایه بزرگی روی ریاست جمهوری کلینتون انداخته بود. ما از سارا بورگس، رایان مورفی، نینا جیکوبسون، برد سیمپسون، برد فالچوک، اسکات الکساندر و سارا پلسون برای این اقتباس هوشمندانه سپاسگزاریم.
این فصل براساس رمان «یک توطئه گسترده: داستان واقعی رسوایی اخلاقی که نزدیک بود یک رئیس جمهور را به پایین بکشد» رسوایی ملی را افشا میکند که پائولا جونز، مونیکا لوینسکی و لیندا تریپ قربانیان آن بودند.
فصل اول این سریال آنتولوژی با عنوان The People v. O.J. Simpson: American Crime Story «مردم علیه او. جی. سیمپسون: داستان جنایی آمریکایی» نامزد ۲۲ جایزه امی و برنده ۹ امی شد. این فصل همچنین برنده گلدن گلوب، بفتا و دیگر جوایز شد. فصل دوم با عنوان The Assassination of Gianni Versace «ترور جانی ورساچه» که سال گذشته پخش شد نامزد چندین جایزه امی شد و درن کریس (Darren Criss) بازیگر نقش اصلی آن برنده جایزه امی و گلدن گلوب برای بهترین بازیگر مرد در یک مینیسریال شد.
منبع: Comingsoon
مطالب مرتبط
- تریلر جدید سریال Impeachment: American Crime Story منتشر شد
- پیوستن بتی گیلپین و بیلی آیکنر به سریال Impeachment: American Crime Story
- آغازگران یک روایت طوفانی|نگاهی به برترین پایلوتهای سریالهای تلویزیونی
- ریکی مارتین به سریال Versace شبکهی FX پیوست
- حضور ادگارد رامیرز و دارن کریس در سریال Versace: American Crime Story
مطالب جنجالی
Sorry. No data so far.
داستان های جنایی آمریکایی به بررسی و مرور مشهورترین داستان های جنایی سال های اخیر می پردازد!
در ادامه پیشنهادهای نوروزی مجله وارونه تصمیم به معرفی سریال American Crime Story گرفتیم، از آنجایی که داستان های جنایی همیشه طرفداران خاص خود را دارند، یکی از پربازدیدترین ژانرهای سینما و تلویزیون همین ژانر جنایی است. به همین دلیل سریال های جنایی بسیار جذابی در چند سال اخیر تولید شده است. سریال American Crime Story یکی از همین سریال ها است. سریالی بسیار جذاب که در هر فصل خود به بررسی یک داستان جنایی مشهور می پردازد. شاید در ابتدا اینگونه به نظر برسد که این سریال هم یک کلیشه مثل سایر آثار همین ژانر است اما با جلوتر رفتن داستان مشخص می شود این سریال قصد دارد تا به همان زوایایی به پردازد که شما انتظار آن را نداشتید و یک اتفاق واقعی را با وجود اینکه شما از نتیجه آن خبر دارید طوری برایتان بازگو کند که شما به راحتی مجذوب داستانش می شوید.
همچنین بخوانید : ۲۰ تا از بهترین فیلم های جنایی که حتما باید آنها را تماشا کنید به انتخاب مجله وارونه
تا کنون دو فصل از این سریال پخش شده است که فصل اول با نام The People v. O.J. Simpson به ماجرای دادگاه او. جی. سیمپسون (بازیکن فوتبال و هنرپیشه آمریکایی مشهور) می پردازد او در سال 1994 متهم به قتل همسر خود نیکول سیمپسون و معشوقه او مردی به نام ران گلدمن شد. دادگاه وی یکی از جنجالی ترین دادگاه های جهان بود و به محاکمهٔ قرن شهرت پیدا کرد.
در فصل اول این سریال هنرمندان محبوب بسیاری نظیر جان تراولتا در نقش رابرت شپیرو، کوبا گودینگ جونیور در نقش او جی سیمپسون، سترلینگ کی. براون در نقش کریستوفر داردن و کورتنی بی. ونس در نقش جانی کاکرون به ایفای نقش می پردازند. که جمع شدن این همه ستاره کنار یکدیگر باعث جذابیت هرچه بیشتر این سریال جنایی شده است.
لازم به ذکر است The People v. O.J. Simpson: American Crime Story برنده ۹ جایزه اِمی و دو جایزه گلدن گلوب در سال 2017 شده است. و تهیه کنندگی این سریال نیز بر عهده رایان مورفی بوده است.
همچنین بخوانید : بررسی سریال Mindhunter درام پلیسی متفاوت به کارگردانی دیوید فینچر
فصل دوم با نام The Assassination of Gianni Versace به بررسی پرونده قتل مرموز طراح لباس مشهور جانی ورساچه (بنیانگذار برند ورساچه) می پردازد. در این فصل همانند فصل قبل هنرمندان تراز اول و مشهوری نظیر : ادگار رامیرز در نقش جانی ورساچه، دارن کریس در نقش اندرو کونانان، ریکی مارتین در نقش آنتونیو دامیکو و پنهلوپه کروز در نقش دوناتلا ورساچه به ایفای نقش می پردازند.
آخرین قسمت از فصل دوم این سریال هفته گذشته پخش شد. The Assassination of Gianni Versace توانسته تا به اینجا نظر مثبت منتقدان و سینماگران زیادی را همانند فصل اول به خود جلب کند.امیدوارم از تماشای این سریال جذاب لذت ببرید.لطفا نظراتتان را در ارتباط با این سریال با ما به اشتراک بگذارید.
در ادامه بخوانید
-
بهترین سریال های ۲۰۱۷ به انتخاب مجله وارونه
-
۵ دلیل قانع کننده برای تماشای سریال Gunpowder با بازی کیت هرینگتون
نقد سریال The People v. O.J. Simpson: American Crime Story
درام جنایی/دادگاهی The People v. O.J. Simpson: American Crime Story برندهی ۹ جایزه اِمی و دو جایزه گلدن گلوب، به یکی از جنجالبرانگیزترین پروندههای قتل تاریخ آمریکا میپردازد.
سریال آنتالوژی «داستان جنایی آمریکایی: مردم علیه اُ.جی سیمپسون» یکی از تمیزترین سریالهای جنایی چند سال اخیر است. «مردم علیه اُ.جی سیمپسون» در آن دسته سریالهای نادری قرار میگیرد که فرمول داستانگویی «ماتریوشکا»یی من دربارهاش صدق میکند. ماتریوشکا، همان عروسکهای تودرتوی روسی هستند که از چندین عروسک با سایزهای مختلف که درون یکدیگر مخفی شدهاند ساخته میشوند. سریالهای ماتریوشکایی آنهایی هستند که از لایههای پرتعدادی بهره میبرند. سریالهایی که همواره در حال پوست انداختن هستند. همیشه تا میخواهید دستشان را بخوانید بهتان رو دست میزنند. به محض اینکه فکر میکنید متوجه شدهاید در حال تماشای چه چیزی هستید، کاملا ورق را برمیگرداند. به هوای حس کردن چیزی آشنا به سراغ سریال میروید، اما چیزی که گیرتان میآید احساساتِ پرهرج و مرج و ملتهبی است که فکر نمیکردید سریال توانایی فعال کردنشان را داشته باشد. به محض اینکه فکر میکنید بعد از یک سقوط طولانی به زمین سفت برخورد کردهاید و بیشتر از این راه برای عمیق شدن وجود ندارد، دری در کف زمین باز میشود که شما را به فضای خالی بعدی منتقل میکند تا سقوطتان را از سر بگیرید. درست در لحظهای که تصور میکنید راز یکی از کاراکترها را حل کردهاید سریال بهتان اجازه میدهد تا در خیالپردازی باطلتان سیر کنید و بعد تازه آن وقت است که اشتباهتان را توی صورتتان میزند. رسیدن به چنین دستاوردی با توجه به سوژهی این سریال و نحوهی چراغ سبز گرفتنش شگفتانگیز است. چون وقتی نتفلیکس با پخش سریال جرایم واقعی «ساختن یک قاتل» (Making a Murderer) برای ماهها فضای بحث و گفتگوهای رسانهای و مردم را به خود اختصاص داد بقیهی شبکهها متوجه شدند تاکنون چه حوزهای را دستنخورده باقی گذاشته بودند و متوجه غفلتشان شده و دریافتند که داستانهای جرایم واقعی برای مردم شوخیبردار نیستند. با توجه به اینکه «ساختن یک قاتل» به دینامیتیترین سریال نتفلیکس تبدیل شد، تعجبی نداشت که شبکهها فهمیدند چه معدن طلایی را همینطوری رها کرده بودند. اگر مردم فقط عاشق داستانهای پلیسی/جنایی هستند، داستانهای جرایم واقعی را با چشمان و آروارههایشان میبلعند و سیر بشو هم نیستند.
یکی از شبکههایی که میخواست موفقیت نتفلیکس با «ساختن یک قاتل» را تکرار کند، افایکس بود. آنها برای شروع سوژهی بزرگی را انتخاب کردند. شاید حتی بتوان گفت، بزرگترین سوژهی ممکن را: پروندهی قتل اُ.جی سیمپسون، بازیکن راگبی و بازیگر سینما در سال ۱۹۹۴. اگر «ساختن یک قاتل» دربارهی یک سوژهی تقریبا ناشناس بود و در واقع خود سریال همچون جرقهای عمل کرد که دینامیت داستانِ استیون ایوری که همینطوری بلااستفاده در ته انباری افتاده بود را روشن کرد و آتشی درست کرد که حالا همه میتوانستند آن را ببینند، «مردم علیه اُ.جی سیمپسون» سراغ سوژهای رفته که همینطوری بهطور پیشفرض آتشی سرخ زیر علفهای خشک است که فقط به یک فوت برای دوباره گُر گرفتن نیاز دارد. بالاخره داریم دربارهی دادگاهی حرف میزنیم که چه درست یا چه اغراقشده، از آن به عنوان «دادگاه قرن» یاد میکنند. ماجرا از جایی کلید میخورد که جنازهی نیکول براون سیمپسون، همسر سابق اُ.جی و معشوقهاش رونالد گلدمن که بهطرز بیرحمانهای به قتل رسیدهاند در حیاط ویلایش که در نزدیکی خانهی خود اُ.جی قرار دارد پیدا میشود. خیلی زود اُ.جی به تنها مظنون این پرونده تبدیل میشود. چون درست مثل «ساختن یک قاتل» با یکی از آن پروندههایی طرفیم که در نگاه اول هیچ شکی دربارهی متهم بودن مظنون اصلی باقی نمیگذارد. هرچیزی که فکرش را کنید علیه اُ.جی است. از رد خونی که از خانهی نیکول تا جلوی درِ خانهی اُ.جی کشیده شده است تا خونی که داخل ماشین شاسیبلند اُ.جی پیدا میکنند. از سابقهی دعوا و کتککاری و عصبانیتهای اُ.جی و نیکول گرفته تا یکی از دستکشهای اُ.جی که در صحنهی جرم کشف میشود. از همه بدتر این است که وقتی دادگاه از اُ.جی میخواهد خودش را به پلیس تحویل بدهد، او وحشت میکند، یک اسلحه به دست میگیرد، با ماشین فرار میکند و یک قشقرق پرسروصدا در خیابانهای لس آنجلس راه میاندازد.
طبیعی است که همه بعد از این ماجرا از خود میپرسند که اگر گناهکار نبود، چرا فرار کرد؟ این در حالی است که پیشداوریهای معمول اینجور حوادث را هم نمیتوان فراموش کرد که قویتر از هر مدرک دیگری، فرد را متهم میکنند. کشته شدن یک زن سفیدپوست همراه با معشوقهاش یعنی حتما اُ.جی از روی حسادت آنها را به قتل رسانده است. سلبریتیبودنِ اُ.جی سیمپسون در بالاترین سطح ممکنِ کشور هم یعنی پروندهی او فقط در حرف تحت کنترل و مدیریت چند نفر است، اما در واقعیت مثل بدن بیجان آهویی است که دارد توسط چندین پلنگ و کفتار و لاشخور تکه و پاره میشود. سلبریتیبودنِ اُ.جی به این معنی است که تمام شبکههای تلویزیونی و روزنامهها تا ماهها بخش مهمی از برنامهی روتینشان را به پوشش پروندهی او و حواشیاش اختصاص داده بودند و در هرچه گسترش دادن شعلههای آتشِ به وجود آمده نقش پررنگی ایفا میکردند. افتادن یک سیاهپوست ثروتمند به زندان و جریحهدار شدنِ احساسات سیاهپوستانی که به این باور رسیده بودند که برای یکی از همشهریهای موفقشان پاپوش درست کردهاند. تمام اینها بهعلاوهی اتفاقاتی که در جریان خود دادگاه افتاد باعث شد تا دادگاه اُ.جی سیمپسون از یک دادگاه معمولی، به فینال جام جهانی فوتبال تبدیل شود. آن هم نه یک فینال معمولی، بلکه یکی از آن مسابقههای بحثبرانگیزی که پر از اشتباهات تاملبرانگیز داوری و پر از کارت زردها و قرمزهای سوالبرانگیز و پر از تیرکها و گلهای نگرفته شده و دعواهای بین بازیکنان و بینیهای خونین و پنالتیهای ناحقی که گل میشوند و مربیانی که با صورتی سرخ فریادکشان به وسط زمین حملهور میشوند است. یکی از آن مسابقههایی که تا ثانیهی آخر تماشاگران را روی پا نگه میدارند. نتیجه حکمِ رویداد پیچیدهای را داشت که جامعه و سیاست و سیستم قضایی و بحثهای نژادی و جنسیتی آمریکا را مثل زلزله زیر و رو کرد. انگار فقط یک نفر متهم و یک عده شاکی نبودند، بلکه گویی کل مردم کشور بهطور همزمان به عنوان شاکی و متهم در دادگاه حضور داشتند. انگار نتیجهی این دادگاه، سرنوشت آیندهی دنیا را مشخص میکرد.
خب، در ابتدا برای روایت این رویداد دو چالش و نگرانی بزرگِ اصلی در مقابل سازندگان به چشم میخورد. اولی این بود که چگونه از تبدیل شدن سریالشان به اقتباسی سطحی جلوگیری کنند. داریم دربارهی داستانی حرف میزنیم که پتانسیل فوقالعادهای برای تبدیل شدن به یکی از آن قصهگوییهای زرد را که میخواهند از یک رویداد معروف برای جذب مشتری سوءاستفاده کنند دارد. بالاخره این همان اتفاقی بود که در رابطه با پوشش این دادگاه توسط شبکههای تلوزیونی افتاده بود. کسانی که یک تراژدی تاملبرانگیز در ابعاد یک کشور و تاریخش را برداشته بودند و با آن به عنوان یک خبر داغ رفتار میکردند. این نگرانی وقتی بیشتر شد که رایان مورفی به عنوان یکی از کارگردانان و تهیهکنندگان اجرایی سریال معرفی شد. مورفی، خالق سریالهایی مثل «داستان ترسناک آمریکایی» به عنوان کسی که به خاطر سریالهای ملودراماتیک و پرزرق و برقش شناخته میشود شخص مناسبی برای درگیر شدن در پروژهی اقتباسِ چنین رویداد حساسی به نظر نمیرسید. اما نکته این است که مورفی در این سریال فقط وظیفهی نظارت و کارگردانی چند اپیزود از سریال را برعهده دارد و نویسندگی آن برعهدهی اسکات الکساندر و لری کاراسوفسکی است. بنابراین سناریوی این دو حکم افساری را دارد که جلوی افسارگسیختگی و فورانِ استایل کاری مورفی را گرفته است و آن را تحت کنترل نگه داشته است. در نتیجه «مردم علیه اُ.جی سیمپسون» نه تنها به چیزی که مردم از آن ترس داشتند تبدیل نشد، بلکه در کمال شگفتی به فراتر از بهترین انتظارات طرفداران قدم گذاشت. سریالی کاملا جدی و عبوس که میداند در حال پرداختن به چه سوژه حساسی است. پس آستینهایش را بالا میزند و سعی میکند به جنبهای از دادگاه اُ.جی سیمپسون بپردازد که از دوربینهای خبری جا مانده بود. به جنبهای از دادگاه که در گذر سالها به فراموشی سپرده شده بود.
نتیجه سریالی است که به جای اینکه یک وقایعنگاری تصویری ساده باشد، یک موشکافی عمیق است. به جای اینکه یک روخوانی معمولی از اتفاقاتی که افتاده باشد، دروازهای به آنسوی اتفاقات ناگفتهی این دادگاه است. «مردم علیه اُ.جی سیمپسون» دربارهی این است که آدمهای درگیر این پرونده چیزی که از پشت شیشهی تلویزیون به نظر میرسیدند نیستند. این سریال به همان اندازه که دربارهی روایت این دادگاه از روز اول تا بعد از اعلام نتیجه است، به همان اندازه هم دربارهی تاثیری که این دادگاه روی آدمهای درگیر پرونده میگذارد است و به همان اندازه دربارهی به تصویر کشیدن یک «دوران» و یک «جامعه» نیز است که به پایان نرسیده و هنوز که هنوزه ادامه دارد. دقیقا همانطور که هدفِ اصلی فیلم «شبکهی اجتماعی»، ساختهی دیوید فینچر به جای روایت خشک و خالی نحوهی شکلگیری فیسبوک، ضبط لحظهی تاریخی ورود به دنیای اینترنت بود و به یک مطالعهی شخصیتی عمیق دربارهی بشرِ دوران تکنولوژی تبدیل شد، در اینجا هم سریال در چند لایه فعالیت میکند. لایهی اول مربوط به روایت وقایع قتل و دادگاه میشود. لایهی دوم دربارهی بررسی روانشناسی شخصیتهای درگیر پرونده است، لایهی سوم دربارهی جزییات و پیچیدگیهای منحصربهفرد دادگاه است و لایهی نهایی دربارهی افشای حقیقتی شوکهکننده و جذاب دربارهی خود جامعه است. به عبارت دیگر بیدلیل از واژههای «داستان» و «آمریکایی» در عنوانِ سریال استفاده نشده است. این سریال نه تنها از داستانگویی مثالزدنیای بهره میبرد، بلکه همچون یک جامعهشناس خوشزبان و کنجکاویبرانگیز، جامعهی آمریکا را را هم برایمان موشکافی میکند.
اینجا دقیقا جایی است که «مردم علیه اُ.جی سیمپسون» دومین چالش و نگرانیاش را هم با موفقیت پشت سر میگذارد: روایت داستانی درگیرکننده با وجود اینکه از پایان ماجرا آگاه هستیم. چالشی که تقریبا همهی محصولات جرایم واقعی با آن روبهرو میشوند این است که یا تماشاگران از سرانجام سوژه اطلاع دارند یا با گوگل کردن اسم طرف میتوانند در یک چشم به هم زدن از پایانِ ماجرا اطلاع پیدا کنند. پس «اُ.جی سمپسون علیه مردم» با چالش مشابه «بهتره با ساول تماس بگیری» روبهرو شده بود. ولی همانطور که «بهتره ساول تماس بگیری» این چالش را به فرصتی برای روایت یکی از درگیرکنندهترین و پرتنشترین داستانهای روز تبدیل کرد، چنین چیزی دربارهی «مردم علیه اُ.جی سیمپسون» هم حقیقت دارد. وقتی سرانجام مشخص است، نویسندگان برای کنجکاو کردن مخاطب و تعلیقآفرینی نمیتوانند روی آن حساب باز کنند، در عوض باید سرمایهگذاری بیشتری روی درگیریهای درونی کاراکترها کنند. اگر سازندگان قرار بود داستان بیرونی دادگاه اُ.جی سیمپسون را روایت کنند احتمالا الان با سریال بزرگ فعلی روبهرو نبودیم. تفاوتِ فاحش بین تمرکز روی هیاهوی درونی کاراکترها در مقابل وقایعنگاری این رویداد را میتوانید در خود سریال نیز ببینید. دو-سه اپیزودِ اول سریال حتی برای کسانی مثل من که تا قبل از این سریال از پروندهی اُ.جی اطلاع نداشتند هم کمی بیش از اندازه سرراست و قابلپیشبینی است. همهچیز حالتی مونتاژگونه دارد. سریال به جای جزییات، روی تصویر کلی تمرکز میکند و به جای با دقت نظاره کردن، با سرعت جلو میرود. همهچیز به بررسی صحنهی جرم، تشکیل تیم وکلای شاکی، خشم اُ.جی از اتفاقی که برایش افتاده و بازتاب این ماجرا در رسانهها و غیره خلاصه شده.
روند یکی-دو اپیزود ابتدایی با حالت «اول این اتفاق افتاد، بعد آن اتفاق افتاد» جلو میرود. این حرفها به معنی گله و شکایت نیست. طبیعتا سریال در حال مقدمهچینی شخصیتهای پرتعداد و معرفی سرنخهای زیادی است که در ادامه مهم میشوند. اما تازه از اپیزود سوم به این سو است که سریال در عین پرهیجان باقی ماندن، از شتابش کم کرده و پروسهی شخصیتپردازی اصلیاش را شروع میکند. ناگهان سریالی که فقط کنجکاویبرانگیز به نظر میرسید کمکم نقابش را کنار میزند و چهرهی غیرمنتظرهی واقعیاش را فاش میکند. اگر سازندگان به یک وقایعنگاری ساده بسنده میکردند، سریال حتی برای کسانی که اطلاعی از پروندهی اُ.جی سیمپسون نداشتند هم کسلکننده میشد، اما قرار دادن بازسازی پرجزییات فضای دادگاه و درگیریهای درونی شخصیتها در کانون توجه، سریال را به چیزی بهتر تبدیل کرده. حالا کسانی که از آن واقعه خاطره دارند از زاویهی جدیدی به آن دوران نگاه میکنند و کسانی که ارتباط نزدیکی با آن واقعه ندارند هم خودشان را درگیر تکاپوی کاراکترها پیدا میکنند. مهم نیست تا قبل از این سریال اسم اُ.جی سیمپسون به گوشتان نخورده بود، نمیدانستید مارشا کلارک چه کسی است یا از نزدیک تنشهای نژادی ناشی از دادگاه اُ.جی را لمس نکرده بودید. مهم این است که این سریال طوری همهی اینها را برایتان مهم و قابللمس میکند که خودتان را در دل ماجرا پیدا میکنید. خیلی زود درک میکنید تمام این هیاهو و دلهره برای چه چیزی است و خودتان هم به جزیی از آن میپیوندید.
«مردم علیه اُ.جی سیمپسون» نمونهی بارز سریالی با یک گروه بازیگران تماما ستارهای است. از یک طرف نامهای بزرگی مثل جان تراولتا، دوبار نامزد اسکار را داریم که در نقش رابرت شپیرو، یکی از وکیلهای آبزیرکاه و خودخواه اُ.جی سیمپسون چنان حضور جذابی دارد که نمیتوان چشم ازش برداشت. مخصوصا بعد از این همه وقت که یک جان تراولتای خوب در سینما و تلویزیون ندیده بودیم. رابرت شپیرو شاید کممایهترین شخصیت در بین کل شخصیتهای سریال باشد، اما تراولتا با آن ادا اطوارهای همیشگیاش کمبودهای شخصیتش را جبران کرده و جلوی او را از تبدیل شدن به یک کاریکاتور میگیرد. نکتهی جالب گروه بازیگران سریال این است که اگر قرار باشد آنها را ردهبندی کنم جان تراولتا در ردههای آخر قرار میگیرد. نه به خاطر نقشآفرینی ضعیف او، بلکه به خاطر کولاک تمامعیار یک سری نامهای جدیدتر. «اُ.جی سیمپسون» یکی از آن سریالهایی است که چند بازیگر جدید به جمع بازیگران موردعلاقهتان اضافه میکند. کوبا گودینگ جونیور هنرنمایی کنترلشده اما همزمان آتشینی در نقش اُ.جی سیمپسون دارد. از یک طرف با فرد شناختهشده و مورد احترام و ثروتمندی از بالای شهر طرفیم و از طرف دیگر با مردی با آمپر خراب که خیلی سریع از کوره در میآورد و صدایش را به سرش میگیرد و به کسی تبدیل میشود که به نظر پتانسیل زیادی برای کشتن همسر سابقش داشته است. قابلذکر است که اُ.جی بیشتر از اینکه شخصیت اصلی داستان باشد، حکم حادثهی محرکی را ایفا میکند که دیگر شخصیتهای اصلی داستان را با جان یکدیگر میاندازد. تماشای استرلینگ کی. براون در نقش کریستوفر داردن، وکیل دادستانی و کورتنی بی. ونس در نقش جانی کاکرون، وکیل اُ.جی در مقابل یکدیگر همچون تماشای یک مبارزهی بوکس، سنگین، نفسگیر و خارقالعاده است. تعجبی ندارد که هر دو به خاطر نقشهایشان در این سریال برندهی جایزهی اِمی هم شدند.
چنین تعریف و تمجدیدهایی دربارهی دیوید شومیر (یا همان راس گلر خودمان از «فرندز») در نقش رابرت کارداشیان، دوست نزدیک اُ.جی هم صدق میکند. شویمر شاید به عنوان بازیگر کمدیهای سیتکام شناخته میشود، اما او در اینجا بالاخره خودش را به عنوان یک بازیگر دراماتیک ثابت میکند. رابرت کارداشیان حکم نمایندهی تماشاگران در دنیای سریال را دارد. هر بلایی را که سریال سر ما میآورد میتوانید در وضعیت شخصیت او هم ببینید. او یکی از در آشوبترین شخصیتهای سریال است. در ابتدا کارداشیان با وجود تمام مدارکی که علیه اُ.جی وجود دارد، پای رفیقش میایستد و به او قوت قلب میدهد که بالاخره حقیقت واقعی فاش شده و قاتل اصلی دستگیر میشود. او هرجا میرسد میگوید کسی که او میشناسد قادر به انجام چنین عملی نیست و برای نجات دوستش از این مخمصه تلاش میکند. اما مسئله این است که دادگاه اُ.جی سیمپسون از جایی به بعد از دادگاهی برای رسیدن به عدالت، به یک تئاتر تبدیل میشود. مسئله این است که از جایی به بعد کسی برای اجرای عدالت واقعی و سر در آوردن از واقعیت اتفاقی که افتاده تلاش نمیکند. وکیلهای هر دو طرف وارد جنگ مستقیم با یکدیگر شده و با دست زدن به هر کاری که میتوانند سعی میکنند فضای رسانهای و نظر هیئت منصفه را به سمت داستان خودشان جلب کنند. از این جا به بعد مهم نیست قاتل چه کسی است. از اینجا به بعد فقط مهم این است که چگونه داستانی که طراحی کردهای را بهطرز متقاعدکنندهای به خورد دنیا میدهی و از آن به عنوان نهایت عدالت یاد میکنی. تماشای چنین بلبشویی در بالاترین سطح عدالت کشور تهوعآور و ترسناک است و شخصیت رابرت کارداشیان این موضوع را به چشم میبیند و تنها کسی است که از آن ابراز ناراحتی میکند. کار به جایی کشیده میشود که کارداشیان خود را بر سر دوراهی پیدا میکند. کسی که با اطمینان خاطر کامل به دوستش، وارد تیم وکالتش شده بود به شک و تردید میرسد. آیا باید تمام مدارکی را که علیه اُ.جی وجود دارد جدی بگیرد یا به وفاداری و باوری که به دوستش دارد پایبند بماند؟ جواب دادن به این سوال وقتی برای کارداشیان بدتر میشود که او خود را جزیی از دادگاهی میبیند که عدالت آخرین دغدغهاش است و برای کسی که میخواهد با تبرعه شدن دوستش به شکلی متقاعدکننده به شک و تردیدش نسبت به او پایان بدهد، چنین دادگاه غیرمعمولی در تضاد با خواستهاش قرار میگیرد.
اینجا به یکی دیگر از نکات غافلگیرکنندهی «مردم علیه اُ.جی سیمپسون» میرسیم: این سریال در تعریف کلیشهای سریالهای دادگاهی/جرایم واقعی که با شنیدن اسمش به ذهنتان خطور میکند قرار نمیگیرد. سیاهپوستی به خاطر اتهام به جرمی سوالبرانگیز و مبهم به دادگاه کشیده میشود و وکیلهای دادستانی که سفیدپوست هستند از همان روز اول بهطرز دیوانهواری به یکدیگر میگویند «میدونستم یه کاسهای زیر نیمکاسهشه» و دست به کار میشوند تا قاتل بودن اُ.جی را اثبات کنند. با توجه به چیزهایی که قبلا دیدهایم، احتمالا اکثرمان تصور یکسانی از ادامهی داستان داریم. در یک طرف سیاهپوست بیچارهای را داریم که ظاهرا برایش پاپوش درست کردهاند و در طرف دیگر مقامات قضایی سفیدپوستِ نژادپرست و بیرحمی که میخواهند به هر ترتیبی که شده اُ.جی را نابود کنند. شاید سریال همینقدر کلیشهای و قابلپیشبینی آغاز شود، اما همینطوری ادامه پیدا نکرده و به پایان نمیرسد. شاید این سریال مدام با «ساختن یک قاتل» مقایسه میشود، اما تنها شباهت این دو با یکدیگر نقطهی آغازینشان است. اولین ویژگی «مردم علیه اُ.جی سیمپسون» این است که با تمام کاراکترهایش به عنوان یک سری انسان با روانشناسیهای پیچیده و زخم و دردهای خاص خودشان رفتار میکند. سریال سعی میکند تا یک دنیای واقعی را ترسیم کند. دنیایی که در آن خبری از قهرمانان تراژیک و بدمنهای تنفربرانگیز نیست. بنابراین تعجب نکنید اگر به تدریج متوجه شدید جای قهرمانان و بدمنهای داستان دارد با یکدیگر عوض شده و همچون کلافی سردرگم در هم گره میخورند.
مثلا جانی کاکرون، وکیل اصلی اُ.جی شاید به عنوان آدم زخمخوردهای معرفی میشود که برای پیروزیاش در این پرونده اشتیاق داریم، اما به تدریج معلوم میشود کاکرون بیشتر از اینکه دنبال اثبات بیگناهی موکلش باشد، میخواهد از آن برای انتقام از جامعه و کشوری نژادپرست استفاده کند. میخواهد از آن به عنوان وسیلهای برای اعلام موجودیتِ سیاهپوستها استفاده کند. در نتیجه کاکرون به جای تمرکز روی خود پرونده، پای بحثهای نژادی را به دادگاه باز میکند و کاری میکند تا دادگاه از مسیر اصلیاش منحرف شده و به هرج و مرجی که توضیح دادم منحرف شود. اما تقصیر کاکرون نیست. او شاید با این کارش دارد اشتباه میکند، اما همزمان میتوان دلیلش را لمس کرده و روانشناسی پشتش را نیز درک کرد. او به عنوان سیاهپوستی که همیشه تویسریخور بوده و مورد بیاحترامی قرار گرفته حالا فرصتی برای اعلام موجودت پیدا کرده. حالا تریبون و مخاطبی برای سخنرانیهای خروشانِ مارتین لوتر کینگیاش پیدا کرده است. رفتار او شاید از زاویهی دید ما اشتباه باشد، اما از زاویهی دید او کاملا درست است. سریال به همان اندازه که عواقب منفی کارهای کاکرون را به تصویر میکشد، به همان اندازه هم دلیل میآورد که چرا حق با اوست. یکی از این دلایل کریس داردن، وکیل سیاهپوست دادستانی است. داردن فقط به خاطر سیاهپوستبودن توسط مارشا کلارک، وکیل اصلی دادستانی برای پیوستن به تیم انتخاب میشود. هدف این است که آنها از این طریق میخواهند تصویری ضدنژادپرستانه از خود نشان بدهند. پس متوجه میشویم تصورِ کاکرون از نقش پررنگ نژاد در این دادگاه چندان بیراه هم نیست. در همین حین داردن خود را در موقعیت درهمپیچیدهای پیدا میکند. او از یک طرف شغل و موقعیت رویاهایش را به دست آورده است و از طرف دیگر فهمیده که دلیل اصلی انتخابش استعدادش نبوده است. قضیه وقتی بدتر میشود که داردن میفهمد یکی از شاهدانشان کاراگاه مارک هافمنی است که به خاطر نژادپرستیاش بدنام است.
حالا داردن در حالی که از نژادپرستی هافمن آگاه است، مجبور میشود با صحبت کردن با او در محضر دادگاه عدم نژادپرستیاش را اثبات کند؛ چیزی که در مقابلِ تمام باورها و تجربهای که به عنوان یک سیاهپوست داشته قرار میگیرد. این کار برای داردن مثل برداشتن چاقو و فرو کردن آن در پشت یاران خودی میماند. اما از طرف دیگر او چارهای جز انجام این کار یا استفعا دادن ندارد. برای شروع داردن از طرف تیم دادستانی به قاضی پیشنهاد میکند تا استفاده از کلماتی مثل «کاکاسیاه» را در دادگاه ممنوع کند. داردن باور دارد این کلمهی کثیفی است که باعث ایجاد فضایی تبعیضآمیز و فتنهجویانه میشود. حق با اوست. او میگوید استفاده از این کلمه در هر موقعیتی مردم را نابینا میکند. باعث میشود تا هیئت منصفه به جای جستجو برای رسیدن به حقیقت، در بحثهای نژادی سردرگم شده و از حقیقت منحرف شوند. به قول او شاید هافمن نژادپرست باشد، اما این دلیل نمیشود که اُ.جی هم قاتل نیست. نژادپرستبودن هافمن حتما به معنی پاپوش درست کردن پلیس برای یک سیاهپوست ثروتمند نیست. اما وقتی پای چنین کلماتی به میان باز میشود، مردم بلافاصله به این نتیجه میرسند که همهچیز زیر سر نژادپرستی است و از فکر کردن به سناریوهای دیگر خودداری میکنند. در جواب به او کاکرون وارد عمل میشود و با خشم داردن را زیر سوال میبرد که او چه کسی است که کلماتی را که سیاهپوستان میتوانند تحمل کنند یا نکنند انتخاب کند؟
از نگاه کاکرون، کلماتی مثل کاکاسیاه، جزیی از زندگی سیاهپوستان است. آنها با چنین توهینهایی اخت گرفتهاند. این کلمات جزیی از روتین همیشگیشان و جزیی از تاریخشان بوده است. خب، کاکرون هم راست میگوید. از یک طرف داردن میخواهد جامعه و روانشناسی آدمها را پشت در دادگاه جا بگذارد، اما از طرف دیگر کاکرون باور دارد جرم در فضای جامعه اتفاق افتاده است. پس، حذف آن از دادگاه، مثل حذف مهمترین فاکتورِ معادله است که جلوی رسیدن به جواب واقعی را میگیرد. داردن باور دارد ورود مسئلهی نژادپرستی در دادگاه به «آتش بیار معرکه» منجر میشود و همچون گاز اشکآوری عمل میکند که آدمها را کور میکند، اما کاکرون اعتقاد دارد داردن به عنوان یک سیاهپوست با این حرف دارد به تیر و طایفهاش اهانت میکند. بالاخره او بهتر از هرکس دیگری باید بداند که موضوع نژاد جزیی جدانشدنی از سیستم است. در جریان همین بحث و جدل بلافاصله یاد سکانسی عقبتر میافتیم. جایی که کاکرون بعد از دستگیری کوتاهش توسط پلیس، رو به دختران کوچکش میگوید و به آنها یادآور میشود که هیچوقت از کلمهی «کاکاسیاه» استفاده نکنند. پس اتفاقات دادگاه نشان میدهد که کاکرون چقدر برای برنده شدنِ این پرونده انگیزه دارد و چقدر حاضر است برای این کار باورهای شخصیاش را زیر پا بگذارد و حتی یواشکی از این کلمه برای توهین به داردن نیز استفاده میکند. قضیه وقتی پیچیدهتر میشود که داردن بعدا متوجه میشود ۷۶ درصد از سیاهپوستان فکر میکنند که او به بردهی سفیدپوستان تبدیل شده. این مثال فقط گوشهای از درگیریهای دادگاهی تند و آتشینِ سریال است که کلمات و درگیریهای لفظی کاراکترها همچون گلولههای مسلسلی در یک سکانس اکشن عمل میکنند. اما هنوز ادامه دارد.
گل سرسبد شخصیتپردازیهای شگفتانگیز «مردم علیه اُ.جی سیمپسون»، مارشا کلارک است. چرا؟ خب، با کاراکتری طرفیم که در اوج نفرت معرفی میشود، اما کار به جایی میکشد که یکدفعه متوجه صدای شکستن قلبتان برایش میشوید. اگر درگیری اصلی بین کاکرون و داردن حول و حوش نژاد میچرخد، مارشا کلارک با زنبودنش دست و پنجه نرم میکند. اپیزودی که به درگیریهای شخصی مارشا با تبعیض جنسیتی دادگاه و رسانهها و مردم اختصاص دارد همان کاری را با مارشا انجام میدهد که سکانس حمام در «بازی تاج و تخت» با جیمی لنیستر انجام داد. نویسندگان شخصیتی را که فکر میکردیم میشناسیمش برمیدارند و فاش میکنند که مارشا کلارکی که تاکنون میدیدیم فقط ۱۰ درصد از کوه یخی که بیرون از آب است بوده. ۹۰ درصد اصلی که تاکنون زیر آب مخفی بوده در این اپیزود افشا میشود و تمام اعتقادات و پیشداوریهایمان دربارهی این شخصیت را تخریب میکند. یکی از تمهای تکرارشوندهی «مردم علیه اُ.جی سیمپسون» شهرت است. از رفتار خوب و ویژهی افسران پلیس زندان با اُ.جی گرفته تا وکیلهایی که در حد ستارههای سینما در کانون توجه مردم قرار میگیرند. نویسندگان از روشهای مختلفی موضوع «شهرت» را بررسی میکنند. مثلا وکلای اُ.جی سیمپسون میخواهند از طریق به پیش کشیدن ماجرای نژادپرستی بیگناهی او را اثبات کنند، اما ما میبینیم که او نه تنها به خاطر شهرت و ثروتش بیشتر با سفیدپوستان نشست و برخاست داشته است، بلکه افسران پلیس زندان هم توپ فوتبال بچههایشان را برای امضا کردن پیش او میآورند. همزمان رابرت شپیرو و جانی کاکرون، وکلای اُ.جی به عنوان کسانی که این اولین پروندهی پرسروصدایشان نیست، به قرار گرفتن جلوی دوربینها عادت دارند و اتفاقا از آن به عنوان رسیدن به اهدافشان استفاده میکنند.
مارشا کلارک اما از شهرت متنفر است. او فقط عاشق وکالت است و بهطرز خستگیناپذیری از انجامش لذت میبرد و هیچ علاقهای به حواشیاش ندارد. او به قرار گرفتن در کانون توجه مردم عادت ندارد. پرت شدن وسط گرگهای رسانه و تبدیل شدن به سوژهی مردم ترسناک است، اما ترسناکتر از آن وقتی است که به عنوان یک زن در چنین موقعیتی قرار بگیری. تا قبل از این مارشا کلارک همان گرگ خونخواری به نظر میرسید که قصد شکار اُ.جی را دارد، اما در جریان اپیزود ویژهی مارشا متوجه میشویم این زن خودش قربانی است. میفهمیم این زن خود نقش قربانی تنهایی را دارد که همه علیهاش هستند و هیچ راهی برای پیروزی در دادگاه زندگیاش ندارد. مارشا کلارک خود را در موقعیتی پیدا میکند که به سرگرمی جدید مردم تبدیل شده است. از مُدل موهایش تا مُدل لباسش و رفتار و کردار بااعتمادبهنفسش که مردم آن را به عنوان عوضیبودن شخصیتش برداشت میکنند. مردم کوچه و خیابان طوری به او توهین میکنند که انگار فقط به خاطر دیدن او در تلویزیون، سر تا پای او را میشناسند و آزاد هستند هر چیزی دربارهی او دوست داشتند به زبان بیاورند. وقتی بالاخره با مارشای گریان در کف اتاقش روبهرو میشویم این سوال مطرح میشود که آیا همانطور که مردم دربارهی این زن اشتباه میکردند، امکان ندارد که دربارهی سلبریتیای مثل اُ.جی که فقط او را از طریق تلویزیون و سینما میشناسند نیز اشتباه کنند؟ این حرفها به این معنی نیست که مارشا کلارک آدمخوبهی داستان است. جنس او هم مثل کاکرون شیشهخرده دارد. همانطور که کاکرون دادگاه اُ.جی را به میدانی برای فریاد زدن نابرابریهای اجتماعی سیاهپوستان تبدیل میکند، کلارک هم با اینکه در ظاهر سودای عدالتخواهی دارد، ولی در ناخودآگاهاش یک هدف خودخواهانه برای اثبات گناهکاری اُ.جی دارد و خواسته یا ناخواسته اجازه میدهد تا آن دلیل شخصی روی کارش تاثیرگذار باشد. حرف نهایی سریال از طریق بررسی تلاش همهی این وکلا برای اجرای عدالت این است که چیزی به اسم یک عدالت تعریفشده وجود ندارد. عدالت برای همه یک تعریف شخصی دارد که موفقیت در اجرای آن فقط خودشان را خوشحال میکند.
نتیجه روبهرو شدن با سریالی است که به زاویهی دیگری از «ساختن یک قاتل» میپردازد. در آن سریال وکیل شاکیان موجود نفرتانگیزی به نظر میرسید که آدم دوست داشت خرخرهاش را بجود و همزمان درد و رنج خانوادهی قربانیان هم این وسط فراموش شده بود، اما «مردم علیه اُ.جی سیمپسون» هر دو طرف دعوا را به یک اندازه انسانسازی میکند و هیچوقت نگاه ناباورانهی خانوادهی قربانیان که به تدریج متوجه میشوند دادگاه به هر چیزی جز عدالتخواهی برای فرزندشان اهمیت میدهد. همچنین اگر «ساختن یک قاتل» درباره این بود که چقدر فقیر و بیکسبودن برای اثبات بیگناهی در دادگاه سخت و غیرممکن است، «مردم علیه اُ.جی سیمپسون» درباره این است که چقدر محکوم کردن فرد ثروتمندی که میتواند بهترین و رویاییترین تیم وکلای ممکن را استخدام کند سخت است. اگر «ساختن یک قاتل» یک تراژدی تماما سیاه بود، «اُ.جی سیمپسون» همچون سقوط انسانی از ساختمانی بلند است که قبل از پخش شدن روی زمین سفید پایین، لبخند میزند. یک لبخند بزرگ. اما مهمترین شباهت «مردم علیه اُ.جی سیمپسون» به «ساختن یک قاتل» این است که دغدغهی اصلی هیچکدامشان اثبات گناهکار بودن یا بیگناهی سوژههایشان نیست. همانطور که «ساختن یک قاتل» میخواست مسیر پیچیده و سرگیجهآوری که به لحظهی اعلام حکمِ استیون ایوری منتهی شد را به تصویر بکشد و تصمیم نهایی را در اختیار خود تماشاگر بگذارد، هدف اصلی «مردم علیه اُ.جی سیمپسون» هم بازسازی فضایی است که حکم دادگاه در آن اعلام شده بود. این سریال میخواهد درکمان از سادگی یک موقعیت را در هم بشکند و نشان بدهد که ماجرا واقعی خیلی پیچیدهتر و قاطیپاتیتر از چیزی که ذهن توانایی پردازشش را دارد بوده است. میخواهد نشان دهد چه عناصر و فاکتورهای گوناگون و غیرمنتظرهای در اعلام حکم نقش داشتهاند و حقیقت چقدر از عدالت صاف و روشنی که انتظارش را داریم فاصله دارد.
تنها بخش سریال که در ابتدا کمی نامطمئن به نظر میرسد و ممکن است به مذاق همه خوش نیاید فرم کارگردانی رایان مورفی است. دوربینِ مورفی به ندرت آرام و قرار دارد. در عوض همچون بچهی بیشفعالی میماند که مدام در حال بالا رفتن از سر و کول کاراکترهاست. هرچه تنش و هیجانِ سکانسها بالاتر میرود و هرچه آتش درگیریهای لفظی داغتر میشود، دوربین هم انرژی بیشتری پیدا میکند، بهطرز دیوانهواری به دور کاراکترها میچرخد و روی صورتشان زوم میکند. این فرم کارگردانی شاید در ابتدا کمی توی ذوق بزند، اما به مرور جای خودش را باز میکند. مخصوصا وقتی دلیل تصمیم مورفی برای فیلمبرداری سریال به این شکل مشخص میشود. از آنجایی که دادگاه اُ.جی سیمپسون در آن واحد همچون یک سیرک سرگرمکننده و یک رویداد سرگیجهآور بود، طبیعی است که کارگردانی سریال هم بازتابدهندهی جامعهی سردرگمی است که انگار هیچوقت راه نجاتش را پیدا نخواهد کرد و تا ابد به دور خودش خواهد چرخید باشد. نتیجه سریالی است که حاصل بهترین ویژگیهای سریالهای رایان مورفی و نویسندگی اسکات الکساندر و لری کاراسوفسکی است. از یک طرف مثل بقیهی سریالهای مورفی با داستانگویی پرزرق و برق، غافلگیریهای عجیب و غریب و نقشآفرینیهای پرسروصدا طرف هستیم، اما به محض اینکه احساس میکنید دارید از تماشای سریال لذت میبرید، سناریوی الکساندر و کاراسوفسکی وارد عمل میشود و واقعیتهای پرونده و عمق افسردهکنندهی آن در رابطه با بحثهای نژادپرستی و جنسیتگراییاش را رو کرده و لذتتان را بهطرز دلپذیری زهرمارتان میکند.
نظرات